خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم
در پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد
در هر صحنه دو جفت ردپا روی شن دیدم
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد
به پشت سر و به جای پاها روی شن نگاه کردم
متوجه شدم چندین بار در طول زندگیم
فقط یک جفت ردپا روی شن بوده
همچنین متوجه شدم
در سخت ترین و غم انگیزترین دوران زندگی ام بوده
واقعا این برای من ناراحت کننده بود
در بارش با خدا صحبت کردم
من به خدا گفتم:
تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمامی راهها با من خواهی بود ولی دیدم در سخت ترین دوران زندگیم یک جای پا وجود داشته نمی فهمم چرااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زمانی که خیلی به تو احتیاج داشتم تنهام گذاشتی؟
خدا بهم جواب داد:
بنده ی بسیار عزیزم من در کنارت هستم و هرگز تنهات نخواهم گذاشت! اگر در یک آزمون سخت یک جای پا دیدی زمانی بود که:
" تو را در آغوشم حمل می کردم"
سلام. ببخشین که دیر به دیر آپ میکنیماااااااا. شرمنده. گفتیم بیایم ۱ مطلب بذاریم اعلام وجود کنیم.
۵شنبه هفته ی پیش رفتیم آمل که ۱کم اوضاع رو مرتب کنیم واسه زندگی. توی راه چند تا تابلو دیدم که منو برد توی بهت!!!!!!!
۱ تابلو زده بودن روش نوشه بود:
سلامت رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!!!
تا جایی که من یادمه دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه!!! اینجوری که همه ادعا میکنن دست فرمونشون توپه و سلامت میرسن!!!
مورد دوم رو داشته باشین:
روی ۱ بیلبورد تبلیغاتی زیر تبلیغ آبمیوه نوشته بود:
به سلامتیه طبیعت!!!
کشور اسلامی رو داشته باش.
از همه جالبتر اینه که توی پمپ بنزین یه شهر توریستی که همه واسه تفریح میرن اونجا نوشته بود:
از سفرهای غیر ضروری بپرهیزید!!!!
آخه آدم به کی بگه؟ اینقد تابلو؟
۳میلیون قرآن در آمریکا و غرب توزیع میشه.
از اخبار شنیدم که توی واکنش به عمل زشت و غیر انسانی اون نامردای اونور آبی( که به ما و اعتقاداتمون توهین کردن و خودشون رو زیر سوال بردن) قراره به ازای هر ۱ قرآنی که سوزونده شده ۱ میلیون قرآن با ترجمه ی انگلیسی چاپ کنن و بین مردم آمریکا و اروپا توزیع کنن. از بین تمام این اعمالی که توی این چند روز علیه این کار انجام شد(راهپیمایی و تعطیل شدن بازار و چی و چی و چی...) فقط همین عمل بود که ۱کم آرومم کرد. حالا دیگه خیلی ها اسلام رو از طریق معجزه ای که محدود به زمان و مکان نیست میشناسن. معجزه ای که هیچ احدی نمیتونه حقانیتش رو انکار کنه. اونقدر این کتاب مقدس و زیباست که از توصیفش عاجزم. همین عجز بنده ی حقیره که این کتاب رو کرده معجزه. کیه که این کتاب رو بخونه و زیبایی و اعجاز و دلنشینی اون رو نبینه؟ چه باهوش باشی چه نباشی. چه با سواد باشی چه نباشی. اونقدر این کتاب فوق العاده هست که همه به ناب بودن متنش و واحد بودن صاحب قادرش پی میبرن.
به امید روزی که همه ی دنیا این کتاب رو بخونن تا همه ی دنیا ۱ صدا بگه:
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله
سال ۸۸ بود. روز امتحان دانشگاه آزاد. من نوبت عصر بودم. دیر رسیده بودم. تقریبا آخرین لحظه ها بود. دخترا و پسرا توی ۱ ساختمون امتحان میدادن و.... هیشکی حواسش به امتحان نبود. کلی واسه خودشون سوژه بودن. چشما همه کج شده بودن. هیچ کودومم احساس نمی کردن که کج شدن چشمشون معلومه. مثلا داشتن زیر چشمی دید میزدن.
خلاصه... صندلیه من طبقه سوم داخل ۱ کلاس بود. داشتم از پله ها بالا میرفتم و صحنه ها رو میدیدم و هی پیش خودم میگفتم کاش نمیومدم. کی حوصله داره ۴ ساعت روی صندلی خشک بشه آخه. سرمم عجیب درد میکرد. تازه نهارم خورده بودم دلم میخواست یه چرت عصرانه بزنم اساسی.
توی همین فکرا بودم که دیدم ۱ پسر روی پله ها ایستاده از ۱ مراقب میپرسه: آقا من هر چی میگردم شماره صندلیمو پیدا نمیکنم. کجا بشینم پس؟
یارو ۱ نیگاه به کارت انداخت. ۱ نیگاه به پسره انداخت. بعد گفت: آخه بچه جان تو چه جور بچه کنکوری هستی که هنوز خبر نداری صبح امتحان داشتی؟؟؟؟؟
حالا مگه من میتونستم جلو خندمو بگیرم؟
یاد حرف معلم شیمیم افتادم که میگفت: سر کنکور آزاد برو بیسکویتی که بین ۲ تا دفترچه میدن رو بخور. قبولی...
البته قبلا اینطوری نبود. حالا دیگه سراسری هم برو ۱ بیسکویت بخور قبولی. منتهی بیسکویت سراسری رو باید خودت تهیه کنی.
به قدری عصبی هستم که نمیدونم چی بگم. لعنت به شرفشون. الهی به تک تک آیه های قرآن عظیم بزرگترین عذاب تاریخ به سراغشون بیاد.
امروز، روز عزای ماست. لعنت به ذات اونایی که امروز رو عزا کردن. احساس حقارت میکنم که نمیتونم هیچ کاری در مقابل این فاجعه انجام بدم. دارم میلرزم.
ــ استاد من افتخار میکنم که شاگرد شما هستم٬اخرین شاگردی که در قید حیات است
ــ نه اشتبته میکنی٬من باید به تو افتخار کنم.
ــ چرا؟؟؟؟
ــ زمانی که تو در کشورت بوعلی سینا را داشتی٬مردم من یک زندگی کاملا بدوی داشتند.
چی بودیم چی شدیم...
سلامی به گرمیه دلهای مهربون شما. ممنون از این همه لطفتون. اومدم بگم:
عید همه مبارک. از طرف خودم و زهره جونم به همه تبریک میگم و امیدوارم ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارین.
وااااااااای شکلات......
دیشب بعد از ریختن چای قایمکی یه شکلات برداشتم و گذاشتم کنار لیوان چای تا چای سرد شه بعد با شکلات بخورمش....
که یهو به خودم اومدم دیدم شکلاتم از داغی چای اب شده.عصبانی شدم٬اول به چای چپ چپ نگاه کردم٬دنبال مقصر میگشتم....
اما بعدش نگام مهربون شد٬چون این حادثه درس بزرگی بهم داد.!!
حتما با خودتون میگید مگه میشه از اب شدن شکلات هم در گرفت مگه؟!!
ولی من به شما میگم که میشه...
اینکه وقتی همنشین و یا هم کلام کسی میشم حواسم به این باشه که ادم ها به طرق مختلف رو هم تاثیر میگذارندپس حواسم باشه که چه احساسی رو٬چه فکری روبه طرف مقابلم انتقال میدم.احساس ارامش و گرمی یا سردی و ناامیدی.
من باید مراقب تاثیر خودم روی دیگرون باشم...
می دونم که اگه گرمای لیوان چای شکلات رو اب کنه خودش هم شکلاتی میشه...
سلام. هم خوشحالم، هم ناراحت.
نمیدونم دقیقا چه مرگمه. قبولیدم. ولی دارم ۸،۹ ساعتی از شهر و خونه و خونواده و دوستام دور میشم. سخته نه؟ ۱دختر تنها بره توی ۱شهری که تا حالا حتی ۱بارم نرفته ببینه چه شکلیه. وقتی دلم تنگ میشه هیچکسی نیست که دلداریم بده. تنهام. میترسم.
اما خدا رو شکر که به خواستم رسیدم. بالاخره معمار میشم. همون رشته ای که دوست داشتم.
فقط همین هدفمه که بهم جرات میده. زهره میدونه من چقدر به خونوادم وابسته ام. اما دیگه همونطوری که قبلا گفتم باید واسه رسیدن به هدف و آرزو جنگید.
شایدم این فرصت خوبی باشه تا آب دیده بشم و اینقدر به مادر و پدرم وابسته نباشم.
تا حالا چند تا از دوستان ازم بیوگرافی خواستن. انشاالله با زهره جون ۲تایی ۱ قسمت مینویسیم و خودمون رو معرفی میکنیم. بزودی.
زهره جونمم قبول شد. خوش به حالش که نزدیک قبول شد. خیلی واسش خوشحالم و بهش از همینجا تبریک میگم.
ایشاالله موفق باشی زهره جان.