رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

پسرانه ۴

 سلام به دوستای عزیزم. ۱ داداش گل دیروز داستانشو توی بخش نظرات برام گذاشت. توی پست تارت شکلاتی. اما اون پست ویروسی بود و من باید پاکش میکردم. تنها فرصتی که داشتم این بود که این داستان رو کپی کنم. اما متاسفانه اسم و آدرس نویسنده اش رو نتونستم ببینم. اینقدر که عجله ای شد. به هر حال داداش گلم ازت ممنونم. لطفا وقتی این پست رو دیدی بهم خبر بده. 

و اما سرگذشت:

سلام الناز جان چطوری خوبی من اومدم ادامه داستانو بگم یادم نیست تا کجا گفتم ولی میخوام خیلی خلاصش کنم همون طور که گفته بودم بهت من واقعا دوسش داشتم اما نمیدونم اون چه احساسی نسبت به من داشت اگه اونم منو دوس داشت پس چرا میرفت با یکی دیگه خوب گذشتو گذشت این جریان تا اینکه یه روز پدرم یه تصمیم گرفت تصمیمی که حالا باعث شده من اونو ۴ ساله ندیدم و از هم جدا بشیم اون تصمیم گرفت  که خونمون رو بفروشه نمیدونم چی شد یهو این تصمیمو گرفت نمیدونی چه حالی شدم بهم ریخته بودم داغون داغون. فکر این که ازش جدا میشم و نمیتونم ببینمش دیگه هروز دیوونم میکرد و بال بال میزدم اما مجبور بودم تو خودم بریزم چاره ای نداشتم خیلیی اصرار کردم که این کارو نکنه اما خوب دلیل نداشتم واسه این حرف نمیتونستم که واقعیتو بگم دیگه مثل قبل نبودم بد جوری بهم ریخته بودم ای وای من دیگه نمیتونم ببینمش چیکار کنم چرا اینطور شد چرا چرا چرا اما فایده ای نداشت تا این که ما اونجارا فروختیم رفتیم چه روز بدی بود روز جدای ما صبح رفتیم اونم مدرسه بود حتی نتونستم واسه بار اخر ببینمش رفتیم وای وای چه حالی بودم مثل دیونه ها نمیدونی چه احساسیه این که ناراحت باشی داغون باشی اما خودتو جلوی بقیه خیلی شاد نشون بدی منم این کارو کردم   خوب نمیونستم طاقت بیارم خیلی تحمل کردم چند ماه گذشت فکرش نمیذاشت درس بخونم همش باهام بود گفتم میرم ببینمش دیگه بهش میگم. رفتم که برم سراغ محله قبلیمون به بهانه دوستام ببینمش یادمه صبح بود صبح زودم بود  ۹ بود رفتم ببینمش ولی انگار نبود خیلی منتظر بودم ولی مثل این که نبود نزدیکای ظهر بود دیدم اومد ولی انگار  که منو ندید محل نذاشت. نمیدونی چه احساسی داشتم.  تا شب بازم منتظر بودم تا این که دلش نیمود اومد دیدمش صداش کردم اولش محل نذاشت ولی بعد واسه یه دقیقه اومد پیشم قبلا واسش یه چیزای نوشتم دادم بهش که شماره دادم بهم زنگ بزنه.  بعد از چند روز زنگ زد یه روز خوب بود  دو روز بد. اما خوب هر دفعه بهونه میاورد میگفت ازت خوشم نمیاد یه بار میگفت ازت خوشم میاد انگار داشت بازی میکرد خوب خیلی چیزا بهم گفت ولش کن یه روز ظهر که سر کار بودم دیدم زنگ میزنه برداشتم سلام کردم اما اون بدون هیچ حرفی گفت دیگه بهم زنگ نزن. دیگه نمیخوام  زنگ بزنی. نمیخوامت انگار همه چیر رو سرم خراب شد.  سر کار بودم اشک تو چشام جمع شده بود میخواست بغضم بترکه ولی نمیخواستم جلوی اونا گریه کنم ولی نتونستم خیلی اون روز گریه کردم.خیلی.اشکامو با استینم پاک میکردم کسی نبینه دارم گریه میکنم اما نشد رفتمم یه گوشه گریه کردم اومدم اهنگ میخواستمتم گذاشته بودم باش گریه کردم خوب خلاصهش کردم واست ولی تا حالا که ۴ ساله ندیدمش هنوز که هنوزه به یادشم نمیتونم از یادم ببرم  دیونه شده بودم تو خیابون همه را به شکل اون میدیم و هنوزم میبینم اما چه سود. الان معلوم نیست کجای این شهره چه میکنه از اون جا رفتن. اخه مستاجر بودن. رفته بودم ولی دیگه دیر شده بود. اره الان  ۴ سال من ندیدمش ولی فقط میخوام یه بار دیگه ببینمش همین.

پسرانه ۳

داستان من هم معلومه دیگه ! خیانت یه دهه شصتی به یه مرد!
خیانتی که هیچ وقت قابل بخشش نیست . ولی من بخشیدم.

پسرانه ۲

عزیز من اولا یکی رو خیلی خیلی دوست داشتم...
یعنی یه روز همدیگرو نمیدیدیم خیلی خیلی ناراحت میشدیم....
ولی یه روزی بهش خواستگار اومد..
ولی دختره اصلا به اون خواستگاره علاقه نداشت...
ولی مامان و باباش به زور دادنش...
الان حدود دو ساله من اصلا با هیچ دختری اشنا نشدم یعنی از هر دختری ناامید شدم...
خوب عزیز ببخشید که سرتو درد آوردم...
این بود قصه عاشقی من...

دخترانه

۱۵سالم بود. اما وقتی نگاهم میکردی انگار ۱۷-۱۸ ساله بودم. تازه داشت صورتم شکل میگرفت و از بلوغ خارج میشدم. تا قبل اون وقتی بچه بودم توی عالم بچگی زیاد میشد که همبازیهای پسر بهم بگن دوست دخترم میشی؟ با اینکه بچه بودیم اما نمیدونم این چیزا رو کی بهشون یاد داده بود. تا وقتی از زبون پسری این حرف بیرون نمیومد باهاش خوب بودم. اما وقتی این پیشنهاد رو میشنیدم نمیدونم به خاطر غرور بود یا ترس یا چیز دیگه. اما دیگه گرگم به هوا و قایم باشک رو با اون پسر تعطیل میکردم. اما از وقتی وارد راهنمایی شده بودم و به خاطر بلوغ قیافم زشت شده بود دیگه از این چیزا خبری نبود. شایدم به خاطر این بود که دیگه با پسرا همبازی نبودم. آخه مامان میگفت باید بزرگ بشم.دیگه عروسک بازی نکنم. دیگه باید مانتوبپوشم و خانومی کنم. به همین سادگی کودکی ام ازم گرفته شد. بین کودکی و نوجوونی ۱مرز بود به نام مانتو... 

وقتی داشتم وارد دبیرستان میشدم ۱کی از دوستام  اومد سراغم. ۱انگشتر بهم داد و گفت: این ۱ یادگاری از طرف منه. ذوق زده شدم. فوری انداختم توی دستم و ازش تشکر کردم. همون موقع با هم رفتیم بیرون. ۱نگاه سنگینی رو  پشت سرم تمام مدت احساس میکردم. اما چیزی نمیگفتم. ۱بار برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم ۱نفر داره بهم میخنده. بهش اخم کردمو روم رو برگردوندم...

ادامه مطلب ...

پسرانه

تو راست میگی هر کی باشه حداقل یه بار دلش واسه کسی تپیده و یا می تپه ....مهم اینه که اگر تپیده و حالا تموم شده دیگه نلرزه ...یعنی واسه اون قبلی نلرزه ......شاید اگه کسی بخاد داستان عشق خودشو تعریف کنه میگه من از همه عاشقتر بودم ...یا بگه عشق من یه چیز دیگه بود .......و شاید برای هوس نبود...............

ولی من به جرات میتونم بگم داستان من شنیدنیه و محاله کسی رو گریه نندازه اما دیگه حال نوشتن داستانمو ندارم ....چون جز مرور یه سری خاطرات تلخ و یا شاید شیرین که دیگه دستیابی بهشون سخته چیز دیگه ای نباشه .........جون الناز نمیتونم .چون داستانم طولانی است و اگه بنویسم سرانگشتانم تاول میزنه و دلم ریش ریش میشه ............. خیلی دوست دارم از عشقم بگم ....هرچند که تمام سعیم کردم فراموش کنم و تا حدودی موفق بودم...........  اما تو قالب یه داستان کوتاه نمیتونم ...چون یا داستانمو نمیگم و یا اگه بخام بگم باید کاملشو بگم  حیفم میاد کوچه گردی هامو ریز به ریز نگم حیفم میاد گریه های دم به دقیقمو نگم...........حیفم میاد کرشمه های یارمو ننگارم .......پس بیخیال