گاو ما ما مى کرد
گوسفند بع بع مى کرد
سگ واق واق مى کرد
و همه با هم فریاد مى زدند حسنک کجایى
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت هاى زیادى است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تى شرت هاى تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جاى غذا دادن به حیوانات جلوى آینه به موهاى خود ژل مى زند.
موهاى حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهاى خود گلت مى زند.
دیروز که حسنک با کبرى چت مى کرد. کبرى گفت تصمیم بزرگى گرفته است. کبرى تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون
ادامه مطلب ...فرض کنید زندگی همچون یک بازی است.
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند .
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید ، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد
ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد .
انکس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
انکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
انکس که بداند و نداند که بداند بیدار کندیش که در خواب نماند
انکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابد الدهر بماند
شاید این چهار بیتی رو خیلی دیده یا شنیده باشید. ولی من به خاطر مضمون فوق العاده زیباش حیفم اومد که تو وبلاگم نذارمش...
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم
در پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد
در هر صحنه دو جفت ردپا روی شن دیدم
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد
به پشت سر و به جای پاها روی شن نگاه کردم
متوجه شدم چندین بار در طول زندگیم
فقط یک جفت ردپا روی شن بوده
همچنین متوجه شدم
در سخت ترین و غم انگیزترین دوران زندگی ام بوده
واقعا این برای من ناراحت کننده بود
در بارش با خدا صحبت کردم
من به خدا گفتم:
تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمامی راهها با من خواهی بود ولی دیدم در سخت ترین دوران زندگیم یک جای پا وجود داشته نمی فهمم چرااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زمانی که خیلی به تو احتیاج داشتم تنهام گذاشتی؟
خدا بهم جواب داد:
بنده ی بسیار عزیزم من در کنارت هستم و هرگز تنهات نخواهم گذاشت! اگر در یک آزمون سخت یک جای پا دیدی زمانی بود که:
" تو را در آغوشم حمل می کردم"
شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت:گوش کن!میخوام چیزی برات تعریف کنم...دوستی به تازگی در مورد تو میگفت...
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:قبل از اینکه تعریف کنی ٬بگو ایا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یا نه؟اول از صافی واقعیت.ایا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
ـ نه من فقط ان را شنیده ام.شخصی ان را برایم تعریف کرده.
سری تکان داد و گفت:پس حتما ان را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای.مسلما چیزی که میخواهی تعریف کنی٬حتی اگر واقعیت نداشته باشد٬باعث خوشحالی من میشود.
ـ دوست عزیز فکر نکنم تو را خوشحال کند.ـ بسیار خوب٬پس اگر مرا خوشحال نمیکند٬حتما از صافی سوم٬یعنی فایده٬رد شده است.ایا چیزی که میخواهی تعریف کنی برایم مفید است و به دردم میخورد؟
ـ نه!
همسایه گفت:پس اگر این حرف٬نه واقعیت دارد٬نه خوشحال کننده است ونه مفید٬ان را پیش خود نگه دار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.
سلام. ببخشین که دیر به دیر آپ میکنیماااااااا. شرمنده. گفتیم بیایم ۱ مطلب بذاریم اعلام وجود کنیم.
۵شنبه هفته ی پیش رفتیم آمل که ۱کم اوضاع رو مرتب کنیم واسه زندگی. توی راه چند تا تابلو دیدم که منو برد توی بهت!!!!!!!
۱ تابلو زده بودن روش نوشه بود:
سلامت رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!!!
تا جایی که من یادمه دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه!!! اینجوری که همه ادعا میکنن دست فرمونشون توپه و سلامت میرسن!!!
مورد دوم رو داشته باشین:
روی ۱ بیلبورد تبلیغاتی زیر تبلیغ آبمیوه نوشته بود:
به سلامتیه طبیعت!!!
کشور اسلامی رو داشته باش.
از همه جالبتر اینه که توی پمپ بنزین یه شهر توریستی که همه واسه تفریح میرن اونجا نوشته بود:
از سفرهای غیر ضروری بپرهیزید!!!!
آخه آدم به کی بگه؟ اینقد تابلو؟
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد.
در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.