گاو ما ما مى کرد
گوسفند بع بع مى کرد
سگ واق واق مى کرد
و همه با هم فریاد مى زدند حسنک کجایى
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت هاى زیادى است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تى شرت هاى تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جاى غذا دادن به حیوانات جلوى آینه به موهاى خود ژل مى زند.
موهاى حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهاى خود گلت مى زند.
دیروز که حسنک با کبرى چت مى کرد. کبرى گفت تصمیم بزرگى گرفته است. کبرى تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون
ادامه مطلب ...مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد.
در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
ان روز پسر بچه از دست مادرش ناراحت بود.فکری کرد و به نظرش رسید دیگر هنگام ان است که بابت کارهایی که در منزل برای مادرش انجام داده هزینه دریافت کند و چون با مادرش صحبت نمیکرد برگه یادداشتی برداشت و روی ان نوشت:
مرتب کردن چمن باغچه ۵۰۰۰ تومان٬مراقبت از برادر کوچکم۲۰۰۰ تومان٬نمره ی ریاضی خوبی گرفتم۳۰۰۰ تومان٬بیرون بردن زباله ها۲۰۰۰ تومان٬جمع بدهی شما به من:۱۲۰۰۰تومان!
مادر که در حال اشپزی بود با دیدن برگه یادداشت دستهایش را با حوله خشک کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
مادر نگاهی به فرزند منتظرش انداخت و چند لحظه به مرور خاطراتش پرداخت بعد قلم برداشت و پشت برگه صورتحصاب چنین نوشت:
بابت ۹ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ!
بابت تمام شب هایی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ!
بابت تمام زحماتی که در این سالها کشیدم تا تو بزرگ و تنومند شوی هیچ!
بابت غذا٬نظافت٬اسباب بازی ها و ...دیگر هم هیچ!
و اگر پسرم همه اینها را با هم جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو فقط هیچ است.
وقتی پسر یادداشتی که مادرش نوشته بود را خواند چشمانش پر از اشک شد و در حالی که در اغوش مادرش پناه گرفته بود مدام میگفت: دوستت دارم...!!!
این نوشته بیان ساده ای از یک واقعه عظیم تاریخی است که در دهکده ای کوچک در کشوری کنار اقیانوس اطلس به وقوع پیوسته است. در آغاز این قرن فاطیما یک دهکده ناشناخته و محقر در کوهستانهای مرکز پرتغال بود.
اکنون نامی است که تقریبا برهمگان شناخته شده است زیرا بانوی ما در سال 1917 بر سه کودک خردسال ظاهر شد و با آنان گفتگو نمود.
واقعه از آن جا آغاز میشود که سه کودک روستایی در اطراف دهکده چشم به حقیقتی میگشایند که پس از آن در تاریخ زندگی این مردم سرچشمه یک اعتقاد عمیق میگردد...
جاسینتا هفت ساله، فرانسیسکو نه ساله، و لوسیا ده ساله کودکانی هستند که در این واقعه شرکت داشتند. انها در دهکده کوچکی به نام آل جوسترل در حدود دو کیلومتری فاطیما زندگی می کردند .مردمان ان روستا عمدتا چوپان وکشاورز بودند.
شاهد اصلی " لوسیا" است. او می گوید در سال 1916 میلادی یک سال قبل از دیدار ما با بانوی درخشنده فرشته ای بر ما ظاهر شد، سه بار این گفته را بر ما تکرار کرد:" نترسید من فرشته صلح هستم .خدایا من ایمان دارم باور دارم و عشق میورزم به تو، طلب استغفار میکنم برای آنان که باور ندارند، عشق نمی ورزند و ایمان ندارند".
فرشته دوبار دیگر بر آنان در تابستان و پاییز ظاهر شد و هر بار یک چیز را از کودکان درخواست کرد، اینکه قربانی دهند و استغفار کنند برای گناه کاران و دعا کنند برای متحول شدن آن ها... . واین سه برخورد بچه ها را برای دیدن بانوی صاحب تسبیح ـ بانویی که کودکان صادق روستا او را بعنوان بانوی صاحب تسبیح شناختند ـ آماده کرد.
در سال 1917 بچه ها دوبار نور درخشنده ای را دیدند و سپس بر بالای درختی
نور عظیمی ظاهر شد. بانویی درخشنده تر از خورشید به نام "فاطیما":
ـ نترسید نمیخواهم شما را بترسانم.
ـ شما که هستید؟
ـ من فاطمه دختر پیامبرم.
ـ شما از کجا آمدید؟
ـ من از بهشت آمده ام.
ـ از ما چه میخواهید؟
ـ من آمده ام از شما بخواهم باز اینجا بیایید بعد خواهم گفت از شما چه میخواهم.
حقانیت سخن بچه ها را ابتدا پدر و مادر آنان تایید میکردند، زیرا آنها هیچ گاه
در زندگیشان دروغ نگفته بودند.
بانوی صاحب تسبیح بعد از آن هر ماه ظاهر شد و در ششمین دیدار و در آخرین دیدار؛ او بزرگترین معجزه خود را در دیدگان 70000 نفر انجام داد.
« معــــــــجزه »
بانوی ما در ماه ژوئیه گفت : درماه اکتبر معجزه ای اتفاق خواهد افتاد وهمه گفته های شما را باور خواهند کرد. لوسیا این کلمات را برای هرکسی که از او سئوال می کردند تکرار می نمود. روز سیزدهم اکتبر فرارسید هزاران نفر ازمردم از دور ونزدیک آمده بودند همه می خواستند معجزه ی گفته شده را ببینند.
هنگام ظهر لوسیا فریاد کشید: ساکت ! بانوی ما از آنسو دارد می آید. حالت چهره ی سه چوپان تغییر کرد یک ابر سفید کوچک آنها را در برگرفت لوسیا پرسید: شما از من چه می خواهید ؟ بانو جواب داد: "من می خواهم شما یک کلیسای کوچک به یاد بود من اینجا بسازید. من بانوی تسبیح هستم هرروز با تسبیح به دعا خواندن ادامه دهید. لازم است که مردم زندگی اشان را تغییر دهند ودرخواست بخشش برای آمرزیده شدن گناهانشان بنمایند واینکه آنها ازفرامین خداوند سرپیچی نکنند، کسانیکه اکنون از یاد او بسیارغافلند" .
لوسیا پرسید: شما ازمن چیز دیگری نمی خواهید؟ وبانوی تسبیح گفت: "من چیز بیشتری ازشما نمی خواهم و با سه دوست کوچکش خداحافظی کرد."
لوسیا فریاد زد: نگاه کنید او دارد می رود.
در واقع هزاران نفر دیدند که خورشید می رقصد ومی ایستد ودوباره به حرکت در می آید . سپس چنین به نظر رسید که خورشید خود را از آسمان آزاد کرده ومی خواهد برروی جمعیت بیفتد. مردم فریاد زدند: ای مسیح ما همه خواهیم مرد، بانوی ما به ما کمک کن.
بالاخره خورشید متوقف شد، وهمه نفس راحتی کشیدند.
همه جا این فریاد به گوش می رسید: معجزه ? معجزه........
از آن پس محل مورد نظر به زیارتگاهى پرشکوه براى کاتولیک هاى سراسر جهان مبدل شد و "فاطیما" نام گرفت.
و اما شاهدان عینی واقعه رویت فاطیما:
"لوسیا" وارد زندگی مذهبی شد و خود را وقف این واقعه کرد. چون بانو به او امر کرده بود برای ترویج عبودیت مدت بیشتری را در قید حیات بماند.
"فرانسیسکو مارتو" و "جاسینتو مارتو" سه سال بعد از این واقعه بر اثر یک بیماری ریوی از دنیا رفتند، زیرا بانوی درخشنده به دوکودک قول داده بود که بزودی خواهد آمد و آن ها را با خود به بهشت خواهد برد... و سررشته این واقعه را به لوسیا سپردند که از میان آن سه بچه تنها کسی بود که هم صدای بانو را شنید هم بانو را دید و هم توانست با او سخن بگوید.
مردمان سراسر جهان و به ویژه مسیحیان کاتولیک که لوسیا را در حد یک قدیسه مورد احترام و تکریم قرار مى دادند در طول حیات او چندین بار پیش گویى هایى از او دیدند که ارزش و اعتبار این خواهر روحانى را در نزد آنها دو چندان کرد.
سر انجام " لوسیا دیانتوس " ـ آخرین بازمانده فاطیما ـ در سن 97 سالگى در صومعه کار ملیت، محلى در مرکز کشور پرتغال، در تاریخ 12 فوریه 2005 درگذشت.
برگرفته از سایت تبیان
پ.ن: گفته می شه که بانوی دیده شده توسط این ۳ کودک مریم مقدس بوده. اما من دقیقا راجع به صحت این گفته اطلاع ندارم.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی، ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.
چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.
آهسته انرا خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد می آورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند: “خدایا کمکم کن”
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟
نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه یک متر با زمین فاصله داشت !!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟ هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شک نکنید. هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است. هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست .