فرض کنید زندگی همچون یک بازی است.
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند .
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید ، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد
ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد .
انکس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
انکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
انکس که بداند و نداند که بداند بیدار کندیش که در خواب نماند
انکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابد الدهر بماند
شاید این چهار بیتی رو خیلی دیده یا شنیده باشید. ولی من به خاطر مضمون فوق العاده زیباش حیفم اومد که تو وبلاگم نذارمش...