رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

دخترانه

۱۵سالم بود. اما وقتی نگاهم میکردی انگار ۱۷-۱۸ ساله بودم. تازه داشت صورتم شکل میگرفت و از بلوغ خارج میشدم. تا قبل اون وقتی بچه بودم توی عالم بچگی زیاد میشد که همبازیهای پسر بهم بگن دوست دخترم میشی؟ با اینکه بچه بودیم اما نمیدونم این چیزا رو کی بهشون یاد داده بود. تا وقتی از زبون پسری این حرف بیرون نمیومد باهاش خوب بودم. اما وقتی این پیشنهاد رو میشنیدم نمیدونم به خاطر غرور بود یا ترس یا چیز دیگه. اما دیگه گرگم به هوا و قایم باشک رو با اون پسر تعطیل میکردم. اما از وقتی وارد راهنمایی شده بودم و به خاطر بلوغ قیافم زشت شده بود دیگه از این چیزا خبری نبود. شایدم به خاطر این بود که دیگه با پسرا همبازی نبودم. آخه مامان میگفت باید بزرگ بشم.دیگه عروسک بازی نکنم. دیگه باید مانتوبپوشم و خانومی کنم. به همین سادگی کودکی ام ازم گرفته شد. بین کودکی و نوجوونی ۱مرز بود به نام مانتو... 

وقتی داشتم وارد دبیرستان میشدم ۱کی از دوستام  اومد سراغم. ۱انگشتر بهم داد و گفت: این ۱ یادگاری از طرف منه. ذوق زده شدم. فوری انداختم توی دستم و ازش تشکر کردم. همون موقع با هم رفتیم بیرون. ۱نگاه سنگینی رو  پشت سرم تمام مدت احساس میکردم. اما چیزی نمیگفتم. ۱بار برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم ۱نفر داره بهم میخنده. بهش اخم کردمو روم رو برگردوندم...

چند دقیقه بعدش دوستم بهم گفت اونی که پشت سرمونه رو میبینی؟ گفتم خوب! گفت دوست داداشمه. میخواد باهات دوست بشه. این انگشترو اون بهت داده و حالا که تو اونو انداختی یعنی قبول کردی. 

۱لحظه رفتم توی بهت. اما سریع به خودم اومدم و با عصبانیت انگشترو پس دادم و از اونجا رفتم. بعد از اون دوستم دائم ازم خواهش و التماس میکرد اما میگفتم نه. نگاه خودش بیشتر توش التماس بود اما من بی اعتنا بودم. تا اینکه زنگ زدنای مشکوک به تلفن خونمون شروع شد... اول اهمیت ندادم اما ۱بار که خودم گوشیو برداشتم ۱کی از اون طرف گفت سلام. میتونی حرف بزنی؟ رنگ از رخم پرید. توی خونمون پر از مهمون بود و همه چشم دوخته بودن به دهن من... گفتم اشتباه گرفتین و قطع کردم... باز هم پشت سر هم زنگ و زنگ و زنگ... تا اینکه از ترس اینکه مادر و پدرم چیزی نفهمن باهاش حرف زدمو... کاش نمیترسیدم. مگه جرمم چی بود؟ مگه من باهاش دوست شده بودم که از لو رفتنش بترسم؟ چه عقل ناقصی داشتم... 

حرفاش همه از عشق و کاراش همه از عشق...  به خاطر دیدنم اشک میریخت و التماس میکرد. 

واسه اینکه صدامو بشنوه آسمون رو به زمین میدوخت. من دختر آزادی نبودمو و دائم تحت کنترل پدرو مادر. فقط هفته ای ۱بار میتونست منو ببینه. روزی که کلاس میرفتم. اونم فقط ۲-۳ دقیقه. توی سرد سیاه زمستون ۲ساعت سر کوچمون میاستاد تا ۲-۳ دقیقه منو ببینه و بره... صورتش سرخ بود. نمیدونم از سرما بود یا رنگ عشق به صورتش کشیده شده بود... 

اینقدر عاشق پیشگی کرد که عاشقش شدم. دقیقا از همون موقع غم شروع شد. مادرم فهمید و همه چی سخت تر شد. با نامه ارتباطمون رو حفظ کردیم. نامه رسون هم دوستم بود. اما بازم فهمیدن و ما رو دورتر کردن. اما هر چی بهمون سخت تر میگرفتن ما بدتر میکردیم. ۱سال به همین وضع گذشت. سخت گیریا کمتر شده بود. یعنی دیگه نمیتونستن جلومونو بگیرن. جز سرکوفت و آه و نفرین کاری از دستشون بر نمیومد. مادرم بیماری قلبی گرفت و پدرم هم که اصلا خبر نداشت وگرنه زنده ام نمیذاشت. اما نه به خاطر مادرم ناراحت میشدم و نه از پدرم میترسیدم. فقط به عشق اون فکر میکردم. عشقمون زبون زد همه ی دوستامون بود و دلدادگی من ۱۰ برابر بیشتر مشخص بود. از وقتی بهش دل بسته بودم دیگه توی صورت هیچ پسری نگاه نکرده بودم. بدون ترس مقابل هر بزرگتری که میومد نصیحتم کنه میاستادم و با گستاخی میگفتم من عاشقم. از کارا و حرفامون اگه بخوام بنویسم ۱طومار میشه. الانشم خیلی دارم خلاصه میگم. اما.... 

هر روز عشق من بزرگتر میشد و اون از من بیشتر فاصله میگرفت. اون عاشقی که واسه شنیدن صدام بی تابی میکرد حالا وقتی با شوق بهش زنگ میزدم ساکت میموند و به جایه اینکه با من حرف بزنه یا ساکت میموند و یا با دوستاش که اطرافش بودن حرف میزد. دیگه واسه ی دیدنم تلاشی نمیکرد. نمیومد پای پنجره تا لبخندمو ببینه. میگفتم چرا؟ میگفت خطرناکه. میگفتم خطر رو به جون میخرم. میگفت ارزششو نداره. میگفتم نگران منی؟ میگفت نگران جفتمونم. میگفتم تا الان خطر نداشت؟ میگفت چند سال دیوونه بازی؟... 

هر روز سردتر و سردتر میشد و گریه ها و خواهش های من بیشتر. تا اینکه کم کم عادت کردم که فقط خودم عاشق بمونم. دیگه نمیتونستم عشقو گدایی کنم. پس فقط عشق خودم رو نثارش میکردم. واسش از همه چی گذشتم. چه مادی چه معنوی. شده بودم بانکش. فقط وقتی مهربون میشد که ازم چیزی میخواست. منم هیچوقت بهش نه نمیگفتم. اصلا نمیتونستم به اون چشما نه بگم. همه جوره جونمو واسش گذاشتم. حتی قسم دروغ به قرآن خوردم. ۱بار توی ۱ کاغذ واسه خودم از رنج هایی که بهم میداد نوشته بودم. لایه کتابم بود. افتاد توی ماشین و پدرم خوند و فهمید. توی خونمون محشر کبری بود. پدرم چاقو به دست میخواست بیاد طرفم. اگه مادرم حالش بد نمیشد معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. اول زده بودم به سیم آخر و خودمو آماده کرده بودم که بگم منو بکش اما نگو عاشقش نباشم. اما وقتی شنیدم اربده میکشه که من اون حروم زاده رو میکشم ۱هو ترس برم داشت. تنم لرزید. اومدم و گفتم اون نامه مال الان نیست. همه چی تموم شده. من غلط کردم. شکر خوردم. حالا پشیمونم. با گریه و زاری. گفت باید قسم بخوری. قرآن رو گذاشت جلومو گفت قسم بخور. دست رو قرآن گذاشتمو آخرتم رو فروختم...  

وقتی بهش گفتم چه بلایی سرم اومد فقط ۱ نیشخند زد و هیچی نگفت. آخ که چه دردی کشیدم اون لحظه. اما بازم پاش نشستم. بازم هر چی خواست ازش دریغ نکردم. بازم عشقی ندیدم و دم نزدم... ۲سال دیگه هم گذشت.گاهی میشد که کفری بشم و باهاش قهر کنم و گوشیو روش قطع کنم. اما هر بار وقتی میدید منافعش در خطره و بهم احتیاج داره میومد عذرخواهی میکرد و ۲تا دوست دارم و ۳تا بی تو میمیرمو من خر میشدم و دوباره از فردا روز از نوع روزی ازنوع. 

من همیشه قبل از خداحافظی باید بهش میگفتم دوست دارم. حتی اگه میمردم. ۱بار حتی یادمه خیلی عجله داشت و بدون اینکه منتظر بمونه من بگم دوست دارم ازم خداحافظی کرد. اون روز کل محلشون رو زیر پا گذاشتم تا پیداش کردم و گفتم میخواستم بگم دوست دارم.بعدشم برگشتم خونه. 

۱روز توی خیابون بودم و منتظر تاکسی. تازه موبایل گرفته بودم. داشتم باهاش طبق معمول اون ۱کی ۲ماه اخیرش بحث میکردم و میگفتم ۱کم بهم توجه کن. تاکسی که اومد جلوی من ترمز کرد من بدون دوست دارم گفتن گوشیو قطع کردم و منتظر موندم که از کارم تعجب کنه و زنگ بزنه. اما خبری نشد... چند ساعت گذشت. بازم خبری نشد. خودم زنگ زدم. جواب نداد. اس زدم. جواب نداد. ۲ روز گذشت. در به در شده بودم. همه جا سر زدم. خودشو قایم کرد. به دوستاش زنگ زدم. به مادرش زنگ زدم... هیچی... تا اینکه بعد از ۲روز ۱کی از دوستاش که خیلی هوای منو داشت و همیشه اونو نصیحت میکرد که با من خوب رفتار کنه بهم زنگ زد و گفت اون لیاقت عشق تورو نداره. فراموشش کن. گفتم هر وقت اومدی سر خاکم فراموش کردمش. گفت حیف تو نیست؟ گفتم من بی اون حیف میشم. گفت ۱چی بهت میگم پس نیفتی. دلم ریخت. گفتم عشقم طوریش شده؟ گفت کاش طوریش شده بود. گفتم پس چی؟ گفت دست به دست یار توی باغ و بوستان میچرخه. گفتم یارش که منم. گفت نو اومده به بازار. کهنه شده دل آزار.... 

به همین سادگی فروخته شدم. از اون شب جز گریه کاری نداشتم. ۳بار خودکشی کردم. اما مادرم و ۱کی از دوستام حواسشون به من بود. میدونستن چه بلایی سرم اومده. چشم ازم بر نمیداشتن. رسما دیوونه شده بودم. اما دیگه همه چی تموم شده بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
دختر سرخ دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 07:34 ب.ظ http://pooria-pesaresorkh.blogfa.com

سلام من دخترونه ات رو کامل خوندم .این سرنوشت خودته؟؟؟؟!!!!!!!
به نظر من بعضی از پسرا ارزش دوست داشتن ندارن!منم مثل تو خیلی محدودم .شاید به خاطر اینه که میگم نباید به همه ی پسرا اعتماد کرد.
اونا فقط دنبال اینن که ما رو ببینن با ما خوش بگذرونن ولی اگه ما رو نبینن میشه:از دل برود هر انکه از دیده رود
تازه هی نباید به پسرا بگی دوست دارم چون فک می کنن چه توفه ای ان
و طاغچه بالا می زارن.تو اشتباه کردی!؟

سلام. دوست جونم همه ی سرنوشت هایی که اینجا نوشته بشه سرنوشت منه. چون قراره اسمی از کسی نبرم. مرسی از اینکه اومدی.

SAMA سه‌شنبه 26 مرداد 1389 ساعت 07:21 ق.ظ http://lonely-sama.blogfa.com/

همیشه غمگین ترین روزها رو کسانی واسه آدم می سازند که شاد ترین روزا رو ساخته بودن

...................... چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

به نام صاحب شانس
« با عشق هم چیزممکن است.»

موقعی که این نامه را دریافت می کنید کسی راکه دوست دارید ببوسیدومنتظریک معجزه باشید.

این نامه برای خوش شانسی شمافرستاده شده است نسخه اصلی درکشورانگلستان می باشد.این نامه9باردردنیاچرخیده است شانس برای شمافرستاده شده است ظرف مدت 4روزپس از دریافت این نامه اخبارخوشی را دریافت خواهیدنمود به شرط آنکه شماهم به نوبه خود آن رابرای دیگران ارسال نمایید.این شوخی نیست باارسال آن شما خوش شانسی خواهید آورد پول نفرستیدکپی ها رابرای اشخاص بفرستید که فکرمیکنیدبه شانس احتیاج دارند.این نامه را نگه ندارید.این نامه راظرف مدت 96ساعت ازدست شما خارج شود.

یک افسر آر.آ.پی.هفتاد هزاردلاردریافت نمود.جرلبرن ده هزار دلار دریافت نمود ولی چون این زنجیرراشکست آن را ازدست داد. درهمین حال درفیلیپین جین ولنز به دلیل اینکه این نامه رابه جریان نینداخت6روزپس ازدریافت آن همسرش راازدست داداگرچه قبل از مرگ همسرش775هزاردلاردریافت نموده بود.حتماُ20 کپی بفرستیدو ببینیدکه ظرف مدت 4روزچه اتفاقی می افتد. این زنجیره از ونزوئلا شروع شدواین نامه ازبانرک آنتولی پیگیری وبه میلیونری در آمریکای جنوبی نوشته است. ازآنجاکه این کپی باید در سراسرجهان بگرددشماباید20کپی تهیه نموده وبرای دوستان وهمکارانتان بفرستیدپس از چند روزشمایک سورپریزدریافت خواهیدنموداین یک حقیقت است حتی اگرشمایک شخص خرافاتی نباشی

فائزه پنج‌شنبه 14 مهر 1390 ساعت 10:05 ق.ظ

برات متاسفم که انقدر ضعیفی . آبروی هذچی دختره بردی تو . این بچه بازیا چی بود ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد