رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

سخنی از نفسیوس :

 به جای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید ، یک شمع روشن کنید.  

 

 

 

یک با یک برابر نیست




معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستهایش به زیر پوششی از گرد پنهان بود…
ولی آن ته کلاسی ها
لواشک بین هم تقسیم می کردند
دلم می سوخت بحال او که بیخود هو می کرد
و با آن شور
تساوی های چیزی را نشان می داد
با خطی روشن
به روی تخته تاریک
که از ظلمت چو قلب ظالمان تاریک و غمگین بود
تساوی را نوشت
بانگ آورد:
که یک با یک برابر هست
که یک با یک برابر است…اینجا…
بناگه…از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یکنفر باید بپاخیزد…همیشه یکنفر باید…
به آرامی سخن سر داد:
این تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره شد با بهت
معلم مات برجا ماند
و او میگفت…
اگر یک فرد انسان واحد یک بود…؟
آیا باز هم یک با یک برابر بود…؟
سکوت مدحشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد: آری…
و او با پوزخندی گفت: نه…
و باز هم گفت:…
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زوری و زری می داشت بالا بود
و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد از زر، پست تر می بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم:
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد
یا که زیر ضربت شلاق له می شد
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد
یا چه کس این رادمردان را فنا می کرد
و سکوت بود و سکوت…
در این هنگام… معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
که یک با یک برابر نیست…
یک با یک برابر نیست…  
                                                   خسرو گلسرخی 

دکتر شریعتی

اگر نمی توانی بالا بروی پس سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای بالا رود  

 

 

فرزانه ایرانی

رنگین پوست

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 بود، که توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده:

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

آه خدا......

گفتم خسته ام.گفتی: لا تقنطوامن رحمته الله...از رحمت خدا نا امید مشوید.(زمر/53)


گفتم هیشکی نمی دونه تو دلم چی می گذره....گفتی:ان ان الله بین المرء و قلبه....خدا حائل است میان انسان و قلبش(انفال/26)


گفتم:هیچ کسی رو ندارم....گفتی:نحن اقرب الیه من حبل الورید....ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم(ق/16)


گفتم:ولی انگار اصلا منو فراموش کردی....گفتی:فاذکرونی اذکرکم.....منو یاد کنید تا یاد شما باشم(بقره/152)

دل سوخته

پرسید عشق چیست؟ 



گفتم آشتیست.



گفت:مگر آن را دیده ای ؟



گفتم نه در آن سوخته ام...

 

معماری

. . . اینکه معماری در لحظه‎ای از خلاقیت بوجود می‎آید، یک حقیقت انکارناپذیر است، زمانی که ذهن درگیر چگونگی تضمین استحکام یک ساختمان و نیز تأمین خواسته‎هایی برای آسایش و راحتی است، برای رسیدن به هدفی متعالی‎تر‎ از تأمین نیازهای صرفاً کارکردی برانگیخته می‎شود و آماده می‎گردد تا توانایی‎های شاعرانه‎ای را به معرض نمایش گذارد که ما را برمی‎انگیزانند و به ما لذت و سرور می‎بخشند. 

 

                                 لوکوربوزیه (Le Corbusier)

لحظه دیدار

 

لحظه دیدار نزدیک است .

باز من دیوانه ام، مستم .

باز می لرزد، دلم، دستم .

باز گویی در جهان دیگری هستم .

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل !

- ای نخورده مست -

لحظه دیدار نزدیک است .

 

مهدی اخوان ثالث

چشمان جادویی

سراپا ساحری داری تو با چشمان جادویی 

                                                        طلسمم کرده ای. آری. تو با چشمان جادویی 

 

کشیدی پرده ی پلک از تصویری خیال انگیز 

                                                       نمودی پرده برداری تو با چشمان جادویی 

 

شنیدم بی خیالی. چون اگر حتی بمیرم من 

                                                       بر ابرو خم نمی آری تو با چشمان جادویی 

 

اجازه میدهی آیا شریک گریه ات باشم؟ 

                                                     بگو با یا علی آری تو با چشمان جادویی 

 

 

                                                                                           علی صیاد رضایی

کورش مهر پرور



لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . این داستان نشان می دهد کورش پادشاه ایران ، دلی سرشار از مهر در سینه داشت. ارد بزرگ فیلسوف کشورمان می گوید : فرمانروای مردمدار ، مهر خویش را از کسی دریغ نمی کند .
می گویند سالها بعد آن چهار کودک سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند . نکته جالب آن است که یکی از آن چهار کودک دختر بود و نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود .