رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

غول چراغ جادو

 

 روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!

نظرات 4 + ارسال نظر
حاج عنایت یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 04:58 ب.ظ

سلام علیکم.
واس هاتر آزاد 18ه طبقه هواستم. سراسری که 7 روز پشت هم شام داره!

مجید یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 05:22 ب.ظ http://sorrowstead.blogfa.com

سلام ممنون از حضورتون من شمارو لینک میکنم
دوست داشتی لینکم کن

نسرین یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 10:00 ب.ظ

سلام...
داستان جالبی بود عزیزم...
من کشته ی داستانهاتم...

sh یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://takeadetour.blogsky.com

سلام شب به خیر
ممنون خیلی قشنگ بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد