جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم.
سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد.
زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...
جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟ ... تا من ... بهترین دوستت را ...
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد ...
باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت ... جک ... من می تونم توضیح بدم ... ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم ... فقط ... حالا چی شده مگه؟
.
.
.
.
.
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته!