پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.
سپس به او گفتند:((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده))پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!!پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است.
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش
اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بىتردید دیوارهاى شیشهاى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات وتجربیات ماست
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده
کنم .لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد.بعد با هر کدام از این
سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد.آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر
کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست .که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا
۵۲ یا...به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر.تا وقتی که
تعداد آرزوهایش رسید به...۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو .بعد آرزو هایش
را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن.جست و خیز کردن و آواز
خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر .بیشتر و بیشتر .در حالی که دیگران
میخندیدند و گریه میکردند .عشق می ورزیدند و محبت میکردند.لستر وسط آرزوهایش
نشست.آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش
تلنبار شده بودند.آرزوهایش را شمردند.حتی یکی از آنها هم گم نشده بود. همشان نو
بودند و برق میزدند. بفرمائید چند تا بردارید .به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها
و بوسه ها و کفش ها همه ی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
منبع : www.sahel401.persianblog.ir