رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

دسر ماست و خرما

 
مواد لازم برای 4 تا 6 نفر:ماست= 150 گرم
خرما= 100 گرم
خامه= 120 گرم
پودر ژلاتین =1 قاشق‏ غذاخوری
آب= یک دوم لیوان
خلال پسته و گردوی خرد شده =1 قاشق غذاخوری
طرز تهیه:
هسته ی خرما رو جدا کنید و با ماست و خامه ترکیب نموده، داخل مخلوط کن بریزید، تا زمانی که یک ‏دست بشه(اگر از ماست چکیده استفاده کردید، 2 قاشق شیر هم به مواد اضافه کنید).

پودر ژلاتین رو با آب ترکیب کنید و روی بخار کتری قرار بدید، وقتی که پودر کاملا حل شد و حالت شیشه ‏ای پیدا کرد، اون رو به مخلوط ماست اضافه کنید.

مقداری گردوی خرد شده  داخل دسر ریخته و اون رو در ظرف دلخواه تون بریزید و داخل یخچال به مدت 3 ساعت قرار دهید تا دسر بسته بشه.

بعد اون رو با مقداری آب گرم از قالب جدا کنید. روی اون رو با خلال پسته و گردو تزئین کنید.  
 
 
برای این ماه مناسبه. امتحان کنین.

آش شله قلمکار

 

مواد لازم:

 گوشت بدون استخوان     نیم کیلو

 سبزی شامل جعفری، گشنیز، اسفناج، تره و کمی شوید 

 نخود و لوبیا چیتی     از هر کدام یک فنجان 

 برنج                       یک فنجان 

 پیاز متوسط              ۴عدد 

  روغن                     نصف فنجان 

 نعناع داغ- نمک- فلفل   به قدر لازم 

 

طرز تهییه: 

بعد از پخته شدن گوشت آن را با گوشتکوب خوب بکوبید تا له شود و مجدداً آن را به آش که حبوبات ، نمک و فلفل، برنج و سبزی خرد شده را هم قبلا به آن اضافه کرده اید تا بپزد ، بیفزایید و مرتب بهم بزنید تا آش ته نگیرد و جا بیفتد . پس از آماده شدن آش، آن را در ظرف بزرگی کشیده و روی آن را با نعناع داغ و پیاز داغ تزئین کنید.  

 

عاشق این آشم

 

رنگ و وارنگه اینجا

بازم سلام. 

میخواستم تا ۱مدت به طور حرفه ای فقط به بحث عشق هایی که بچه های متولد ۶۰ به بالا تجربه کردن بپردازم. اما به چند دلیل منصرف شدم. 

اول اینکه اکثرا از نوشتن داستانشون یا بخاطر بی حوصلگی و یا ترس و یا به هر دلیل دیگه ای تفره میرفتن.  

دوم اینکه دوست ندارم وبلاگم مخاطب خاص داشته باشه و میخوام واسه هر قشری جالب باشه. 

سوم اینکه بعضی از دوستان طرفداره موضوع های دیگه ای از این وبلاگ هستن و من هم نمیخوام به خواسته های اونا بی توجه باشم. 

 این داستان همچنان ادامه داره. و هر کسی که همکاری کنه ازش ممنون میشم.اما در کنارش به موضوع های قبلی وبلاگ هم میپردازم. هر چی باشه قرار نیست اینجا ۱رنگ باشه. قراره رنگ و وارنگ باشه.

دخترانه

۱۵سالم بود. اما وقتی نگاهم میکردی انگار ۱۷-۱۸ ساله بودم. تازه داشت صورتم شکل میگرفت و از بلوغ خارج میشدم. تا قبل اون وقتی بچه بودم توی عالم بچگی زیاد میشد که همبازیهای پسر بهم بگن دوست دخترم میشی؟ با اینکه بچه بودیم اما نمیدونم این چیزا رو کی بهشون یاد داده بود. تا وقتی از زبون پسری این حرف بیرون نمیومد باهاش خوب بودم. اما وقتی این پیشنهاد رو میشنیدم نمیدونم به خاطر غرور بود یا ترس یا چیز دیگه. اما دیگه گرگم به هوا و قایم باشک رو با اون پسر تعطیل میکردم. اما از وقتی وارد راهنمایی شده بودم و به خاطر بلوغ قیافم زشت شده بود دیگه از این چیزا خبری نبود. شایدم به خاطر این بود که دیگه با پسرا همبازی نبودم. آخه مامان میگفت باید بزرگ بشم.دیگه عروسک بازی نکنم. دیگه باید مانتوبپوشم و خانومی کنم. به همین سادگی کودکی ام ازم گرفته شد. بین کودکی و نوجوونی ۱مرز بود به نام مانتو... 

وقتی داشتم وارد دبیرستان میشدم ۱کی از دوستام  اومد سراغم. ۱انگشتر بهم داد و گفت: این ۱ یادگاری از طرف منه. ذوق زده شدم. فوری انداختم توی دستم و ازش تشکر کردم. همون موقع با هم رفتیم بیرون. ۱نگاه سنگینی رو  پشت سرم تمام مدت احساس میکردم. اما چیزی نمیگفتم. ۱بار برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم ۱نفر داره بهم میخنده. بهش اخم کردمو روم رو برگردوندم...

ادامه مطلب ...

پسرانه

تو راست میگی هر کی باشه حداقل یه بار دلش واسه کسی تپیده و یا می تپه ....مهم اینه که اگر تپیده و حالا تموم شده دیگه نلرزه ...یعنی واسه اون قبلی نلرزه ......شاید اگه کسی بخاد داستان عشق خودشو تعریف کنه میگه من از همه عاشقتر بودم ...یا بگه عشق من یه چیز دیگه بود .......و شاید برای هوس نبود...............

ولی من به جرات میتونم بگم داستان من شنیدنیه و محاله کسی رو گریه نندازه اما دیگه حال نوشتن داستانمو ندارم ....چون جز مرور یه سری خاطرات تلخ و یا شاید شیرین که دیگه دستیابی بهشون سخته چیز دیگه ای نباشه .........جون الناز نمیتونم .چون داستانم طولانی است و اگه بنویسم سرانگشتانم تاول میزنه و دلم ریش ریش میشه ............. خیلی دوست دارم از عشقم بگم ....هرچند که تمام سعیم کردم فراموش کنم و تا حدودی موفق بودم...........  اما تو قالب یه داستان کوتاه نمیتونم ...چون یا داستانمو نمیگم و یا اگه بخام بگم باید کاملشو بگم  حیفم میاد کوچه گردی هامو ریز به ریز نگم حیفم میاد گریه های دم به دقیقمو نگم...........حیفم میاد کرشمه های یارمو ننگارم .......پس بیخیال

توجه! توجه! ۱ خواهش کوچولو

سلام به دوستای گلم. شرمندتونم که تازگی دیر به دیر آپ میکنم. ۱کم روزه سرمو میگیره نمیتونم  زیاد پای کامپیوتر بشینم. بچه های گل و گلاب به اطلاعیه ی زیر توجه کنین لطفا: 

 

از همه ی شما ۱ خواهشی دارم. میخوام از اولین عشقتون و شکستتون بهم بگین. قسم میخورم که اسمی از کسی برده نشه. فقط میخوام که دخترا و پسرای عزیز از سرگذشت های عشقیشون واسه من و دوستان مجازی گلم بنویسن تا ۱ چیزایی دستگیر هر ۲طرف بشه.(یعنی هم دخترا و هم پسرا) این فکر وقتی به سرم زد که بعضی از مطالب وبلاگ ستایشگران رو خوندم. شما هم بخونین حتما.

 بحث کل کل و حالگیری نیستا. ولی از اینکه فقط دخترا متهم به بی وفایی بشن تعجب میکنم. و البته برعکسشم صادقه و مطلقا پسرا نالوتی نمیشن. هر ۲طرف نامردی میبینن. و نباید فقط ۱طرف رو دید که من توی وبلاگ ستایشگران این رو دیدم.  

حالا هم این پیشنهاد رو کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب. 

نمیدونم تحویلم میگیرین یا نه. اما اگه کمکم کنین فکر میکنم همه ی ما چیزای خوبی یاد بگیریم.  

اگه گوشی واسه درد و دل شنوفتنتون میخواین بسم الله. 

اگه ار جفای روزگار دلتون گرفته همین الان شروع کنین واسه اینکه ببینیم کی دردش بزرگتره و شاید وقتی حرفای دیگرون و رنجهاشون رو بخونیم بفهمیم که رنج خودمون در مقابل بقیه خیلی کوچیکه و از خدا ممنون باشیم. 

نه سانسور داریم نه رسوا میکنیم. فقط بدون ذکر اسم همه ی داستان های زندگیتون رو میذاریم تا واسه بقیه درسی باشه یا حد اقل اینکه از نظرات اونا و هم دلیاشون بهره ببریم.  

اگه هم کسی دوست نداره داستانشو به بقیه بگه فقط بیاد و واسه من بنویسه و بگه که اجازه ی گذاشتنش توی وبلاگم رو ندارم. 

سرنوشتتون رو واسم میل کنین.  

کاره سختیه؟ ولی اگه ۱کم اراده کنین نوکرتون میشم به مولا.  اصلا لازم نیست به این فکر کنین که حرفاتون خسته کننده است یا ممکنه بقیه شما و حرفاتون رو درک نکنن یا راجع به شما بد قضاوت کننا. فقط بنویسین. هرچند کوتاه. 

میدونم اینجا زیاد طرفدار نداره. اما اگه منت سرم بذارین خوشحال میشم.  

elnazsayadrezay@yahoo.com 

منتظرم. روی منو زمین نندازین. 

قربون معرفت همتون. 

پ.ن-۱:دوستای گلم هر کودومتون که دوست دارین همینجا توی بخش نظرات میتونین داستانتون رو بذارین. البته اگه به قول ثمین جان حوصله ی میل زدن ندارین و من حتما نظرات رو تایید میکنم.  

پ.ن-۲: من حاضرم چندین ماه صبر کنم تا شما داستانتون رو بنویسین. اگه میخواین طولانی بنویسین به نظرم محبتتون شامل حال ما شده. حتی اگه شده روزی ۲-۳ خط برای من و دل خودتون بنویسین.

بابا نترسین...

هر جا پا میذاریم غم نوشته پره هااااااااا. اما حالا که میپرسیم چرا غمگین هستین همه ما رو میپیچونن. هیچکی عاشق نشده. عجب!!!!!!!!!!! 

بابا نترسین. جرمه مگه؟ همه ی ما تجربه هایی داریم بالاخره. یعنی هیچکس تا حالا دلش واسه یکی نلرزیده؟ یعنی اینکه خدا به ما احساس داده دروغه؟...

پادشاه جهان

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))



رمضان

ماه رمضان شد می و میخانه بر افتاد / عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد

افطار به می ، کرد برم پیر خرابات / گفتم که تو را روزه به برگ و ثمر افتاد

با باده وضو گیر که در مذهب رندان / در حضرت حق این عملت بارور افتاد

آه خدا......

گفتم خسته ام.گفتی: لا تقنطوامن رحمته الله...از رحمت خدا نا امید مشوید.(زمر/53)


گفتم هیشکی نمی دونه تو دلم چی می گذره....گفتی:ان ان الله بین المرء و قلبه....خدا حائل است میان انسان و قلبش(انفال/26)


گفتم:هیچ کسی رو ندارم....گفتی:نحن اقرب الیه من حبل الورید....ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم(ق/16)


گفتم:ولی انگار اصلا منو فراموش کردی....گفتی:فاذکرونی اذکرکم.....منو یاد کنید تا یاد شما باشم(بقره/152)