از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
اگر عشق نبود ما آدما خیلی چیزا رو یادنمیگرفتیم. عشق خودش معلم زندگیه. درس هایی به ما یاد میده که تکراری نیست. عشق به ما بخشش، صبر، از خود گذشتگی، یا حتی شکست رو یاد میده. گاهی شکست هم یاد گرفتنی میشه. تجربه هایی که توی بعضی شکست ها بدست میاد خیلی ارزشمنده. خیلی ها از عشق به خدا میرسن. کدوم عاشقی رو دیدی که خدا رو صدا نزده باشه؟ آره. گاهی وقتا ازش میخوای کمکت کنه. گاهی وقتا ازش میخوای تو رو به خواستت برسونه. گاهی وقتا حتی داد میزنی و میپرسی خدایا! چرا من؟ مگه من چه گناهی داشتم که دلم شکست؟
آره گاهی ازش شاکی میشی. اما پیش خودت فکر کن! این اتفاق باعث شده که تو صداش کنی. دلدادگیت اسمه خدا رو روی لبت جاری میکنه. باعث میشه باهاش حرف بزنی. کاری که خیلی وقتا فراموش میکنی. شاید بگی خدایا شکرت. اما از ته دلت داری باهاش حرف نمیزنی. حواست بهش نیست. قبول داری؟ اما وقتی ازش چیزی میخوای یا از سرنوشتت گله داری خالص و با حواس جمع از ته دلت اسمش رو صدا میکنی. اینا همش از برکت عشقه که تو رو به اصلت نزدیک میکنه.
وقتی از همه جا نا امید میشی اون تنها پناهت میشه. چیزی که تو رو به این حال خوش میرسونه همون عشقه. خدا خودش گفته که هوای دل شکسته ها رو بیشتر داره. پس باک نداشته باش. تو تنها نیستی. بزرگترین تنها نگاهش به توئه.
این عشق محدوده نداره. عشق به فرد خاص. عشق به خانواده. عشق به زندگی. عشق به دین. عشق به کشور. عشف به امام. عشق به دانشگاه. عشق به کار. و، و، و...
همه ی این عشق ها میتونه تورو خدایی کنه. این بزرگترین نعمت خداست. هیچ لحظه ای آرامشت بیشتر از زمانی نیست که با خدا حرف بزنی. باور کن. حتی اگه بزرگترین غم دنیا رو داشته باشی. وقتی صداش میکنی سبک میشی.
اگه شک داری امتحان کن.
امروز علی و فاطمه لبخند میزنند
پیوسته بوسه بر رخ فرزند می زنند
این سبط مصطفی است به دامان دخترش
این زاده علی است فرا دست همسرش
این روح فاطمه است که بگرفته در برش
این طفل مجتبی است در آغوش مادرش
این حاصل تلاقی دو بحر رحمت است
در یم ولایت و دریای عصمت است
نی نی خونده ی الناز(فداااااااااش)
سلام.
۱عرضی داشتم خدمت پدر و مادرای گل که نی نی گوگولیشون تازه به دنیا اومده. عزیزای مادر، شما دارین اسم بچه رو انتخاب میکنین چیو ملاک قرار میدین؟ میشه ۱کم واسم توضیح بدین؟
اصلا میتونین؟ آخه اون بچه ی فسقل خوشگل(خوبنش بلم) وقتی بزرگ بشه خوب دپ میشه با این اسمای عجیب و غریب!!!! شما خودتون دوس دارین اسمتون همونی باشه که رو بچه میذارین؟ این همه اسمای قشنگ و اصیل داریم ما! ژوآن یعنی چی آخه؟ این دخترخاله ی من ۱ دخمل ناناز داره. چشم عسل. مو عسل. خودشم عسل. جیگر. ماه. شوکولات. نفس. زیباااااااااا. اما اسمش چیه؟ ژوآن. تلفظ فارسیش احتمالا میشه ژانویه. گرچه تحقیقات حضرت دختر خاله و شوی گرامی نشون داده که ۱اسم کردیه. حالا واقعا هست؟ من که نمیدونم و نشنیدم.
اگه هم باشه دیگه آدم میونه پیغمبرا جرجیس رو انتخاب نمیکنه که. حالا گذاشتی ژوآن فدای سرم. دیگه چرا بچه رو اونجوری نصفه نیمه صداش میکنین آخه؟ هی میگه ژوژووووو!! ژوژوی مامان!!! ژوژو دیگه چیه آخه؟
وااا!!!! یا بچه همسایمون. اسم کوچولو رو گذاشتن روسانا.(درست نوشتم. منظورم رکسانا نیستاااا. همون روسانا ست.). بعد تازه صداشم میکنن سانا.
آخه بگو مجبورین اسمای سخت التلفظ!(عجب کلمه ای. جز ترکیبات نوینه!!!) انتخاب کنین که خودتونم سختیتون بگیره بیانش کنین؟
یا مثلا این یارو امیر حافظ. یه قطار اسم داره. اسمش قشنگه هاااااا. اما وقتی تصور میکنم که 1بچه توی قنداقه و وقتی میخوای صداش کنی و نازش بدی اینقدر اسمش سنگینه که باید 300کالری مصرف کنی خنده ام میگیره.
خلاصه این که نکنین این کارا رو. زشته. حالا از ما گفتن بود.
سلام به دوستای عزیزم. ۱ داداش گل دیروز داستانشو توی بخش نظرات برام گذاشت. توی پست تارت شکلاتی. اما اون پست ویروسی بود و من باید پاکش میکردم. تنها فرصتی که داشتم این بود که این داستان رو کپی کنم. اما متاسفانه اسم و آدرس نویسنده اش رو نتونستم ببینم. اینقدر که عجله ای شد. به هر حال داداش گلم ازت ممنونم. لطفا وقتی این پست رو دیدی بهم خبر بده.
و اما سرگذشت:
سلام الناز جان چطوری خوبی من اومدم ادامه داستانو بگم یادم نیست تا کجا گفتم ولی میخوام خیلی خلاصش کنم همون طور که گفته بودم بهت من واقعا دوسش داشتم اما نمیدونم اون چه احساسی نسبت به من داشت اگه اونم منو دوس داشت پس چرا میرفت با یکی دیگه خوب گذشتو گذشت این جریان تا اینکه یه روز پدرم یه تصمیم گرفت تصمیمی که حالا باعث شده من اونو ۴ ساله ندیدم و از هم جدا بشیم اون تصمیم گرفت که خونمون رو بفروشه نمیدونم چی شد یهو این تصمیمو گرفت نمیدونی چه حالی شدم بهم ریخته بودم داغون داغون. فکر این که ازش جدا میشم و نمیتونم ببینمش دیگه هروز دیوونم میکرد و بال بال میزدم اما مجبور بودم تو خودم بریزم چاره ای نداشتم خیلیی اصرار کردم که این کارو نکنه اما خوب دلیل نداشتم واسه این حرف نمیتونستم که واقعیتو بگم دیگه مثل قبل نبودم بد جوری بهم ریخته بودم ای وای من دیگه نمیتونم ببینمش چیکار کنم چرا اینطور شد چرا چرا چرا اما فایده ای نداشت تا این که ما اونجارا فروختیم رفتیم چه روز بدی بود روز جدای ما صبح رفتیم اونم مدرسه بود حتی نتونستم واسه بار اخر ببینمش رفتیم وای وای چه حالی بودم مثل دیونه ها نمیدونی چه احساسیه این که ناراحت باشی داغون باشی اما خودتو جلوی بقیه خیلی شاد نشون بدی منم این کارو کردم خوب نمیونستم طاقت بیارم خیلی تحمل کردم چند ماه گذشت فکرش نمیذاشت درس بخونم همش باهام بود گفتم میرم ببینمش دیگه بهش میگم. رفتم که برم سراغ محله قبلیمون به بهانه دوستام ببینمش یادمه صبح بود صبح زودم بود ۹ بود رفتم ببینمش ولی انگار نبود خیلی منتظر بودم ولی مثل این که نبود نزدیکای ظهر بود دیدم اومد ولی انگار که منو ندید محل نذاشت. نمیدونی چه احساسی داشتم. تا شب بازم منتظر بودم تا این که دلش نیمود اومد دیدمش صداش کردم اولش محل نذاشت ولی بعد واسه یه دقیقه اومد پیشم قبلا واسش یه چیزای نوشتم دادم بهش که شماره دادم بهم زنگ بزنه. بعد از چند روز زنگ زد یه روز خوب بود دو روز بد. اما خوب هر دفعه بهونه میاورد میگفت ازت خوشم نمیاد یه بار میگفت ازت خوشم میاد انگار داشت بازی میکرد خوب خیلی چیزا بهم گفت ولش کن یه روز ظهر که سر کار بودم دیدم زنگ میزنه برداشتم سلام کردم اما اون بدون هیچ حرفی گفت دیگه بهم زنگ نزن. دیگه نمیخوام زنگ بزنی. نمیخوامت انگار همه چیر رو سرم خراب شد. سر کار بودم اشک تو چشام جمع شده بود میخواست بغضم بترکه ولی نمیخواستم جلوی اونا گریه کنم ولی نتونستم خیلی اون روز گریه کردم.خیلی.اشکامو با استینم پاک میکردم کسی نبینه دارم گریه میکنم اما نشد رفتمم یه گوشه گریه کردم اومدم اهنگ میخواستمتم گذاشته بودم باش گریه کردم خوب خلاصهش کردم واست ولی تا حالا که ۴ ساله ندیدمش هنوز که هنوزه به یادشم نمیتونم از یادم ببرم دیونه شده بودم تو خیابون همه را به شکل اون میدیم و هنوزم میبینم اما چه سود. الان معلوم نیست کجای این شهره چه میکنه از اون جا رفتن. اخه مستاجر بودن. رفته بودم ولی دیگه دیر شده بود. اره الان ۴ سال من ندیدمش ولی فقط میخوام یه بار دیگه ببینمش همین.
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش
اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بىتردید دیوارهاى شیشهاى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات وتجربیات ماست