جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده
کنم .لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد.بعد با هر کدام از این
سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد.آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر
کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست .که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا
۵۲ یا...به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر.تا وقتی که
تعداد آرزوهایش رسید به...۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو .بعد آرزو هایش
را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن.جست و خیز کردن و آواز
خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر .بیشتر و بیشتر .در حالی که دیگران
میخندیدند و گریه میکردند .عشق می ورزیدند و محبت میکردند.لستر وسط آرزوهایش
نشست.آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش
تلنبار شده بودند.آرزوهایش را شمردند.حتی یکی از آنها هم گم نشده بود. همشان نو
بودند و برق میزدند. بفرمائید چند تا بردارید .به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها
و بوسه ها و کفش ها همه ی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
منبع : www.sahel401.persianblog.ir
سلام
مدیریت برام زیاده.نویسنده ی وروجک هستم
http://vorojakk.wordpress.com
شرمندم.به وروجک زیاد سر نمیزنم.اسم وبلاگ دیگمو زدم اگه بازم مایل به تبادل لینک بودی منو با اسمه نازفوتو لینک کن بعد دستور بده با چه اسمی لینکت کنم
در مورد مطلبت:خیلی قشنگ بود.فقط حیف شد اون همه آرزو.
موفق باشی
بای
خانومی وب خوشکل و خوشمزه و شادی داری
امیدوارم همه لحظه هات همین شکلی باشه
روزگار خوش
سلام الناز ................ خوبی؟
رفتم داستان عشقتو خوندم ....دلگیر و گریه آور .....عشقت نامردی کرد و تو وا ماندی در خاطراتت ....زیبا و پاک شروع شدو سرد و بیروح پایان یافت .........درد کشیدی ..انقدر که هر وقت یاد یار میکنی .....لبخندهایش تو را به گریه وامی دارد و به گریه هایش نیشخند تلخ تر از زهر میزنی ......میدانمت ..میفهممت و میدانم آنروزها چه کشیدی .میدانم که میخاستی زودتر شب از راه برسد تا پشت به همه .....اشکهایت را آرام بریزی تا همدرد تو تنها بالشت زیر سرت باشد
......من هم درد کشیدم ....درد .....نمیتونم الناز برام سخته دوباره تداعی کنم تلخی های روزگار عاشقی ............نمیتونم ....... کلیدهای کیبورد فحشم میدن اگه بخام بنویسم
توی داستانت چندتا غلط املایی اگه خواستی درستشون کن
1- کودکی ام ازم گرفته شد......
2- من دختری آزاد نبوده ام
3- عاشقی که واسه شنیدن صدام
4- خودشو قایم می کرد
چقدر قشنگ بود