رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

رنگ و وارنگه اینجا

ناخنک بزن. وبلاگم خوشمزه است

«دریا» نوشته ی گالئانو

دیه گو دریا را نمی شناخت . پدرش ، سانتیاگو کوادلوف ، او را با خود برد تا دریا را پیدا کنند.

به جنوب سفر کردند. دریا، آن طرف بلندیهای شنزارها منتظر آنها بود. وقتى پسربچه و پدرش بالاخره به بالاى آن تپه هاى شنى رسیدند، بعد از یک راهپیمایى طولانى ، دریا در مقابل چشمان آنها خروشید.

و دریا آنقدر عظیم و تاثیر گذار بود و آن چنان مى درخشید که پسربچه از آن زیبایى  زبانش بند آمد.

وقتى توانست دهان باز کند و حرف بزند، در حالیکه مى لرزید و به لکنت افتاده بود، به پدرش گفت: "  پدر، کمکم کن تا ببینم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد